نمایشنامه کوتاه

به نام خدا
نمایش نامه کوتاه : " میم"

صحنه:
/قبرستان/
 ( مردی در حالی که کتاب دعا کوچیکی در دست  دارد بالای سر دو جنازه کفن پیچ، با چشمان گریان روضه حضرت زهرا (س) را می خواند؛ صدای او بهمراه موسیقی غمگین ادغام می شود و اوج میگیرد؛ در این هنگام مرد متوجه چیزی می شود و دست از خواندن برمیدارد؛ موسیقی قطع می شود)
محمد: (لهجه مشهدی دارد) می بینِن مریم خانُم؛ اونایِ اونجِه رِ مُگُم!؟ خوشا به سعادتشا؛ بِرِه ی خدا که کاری نِدِرِه یَک نِفَر رِ ایقَدر عزیز کِنِه؛ ها بُخدا! چَن وخت پیشا اینجِه جای سوزن اِنداختن نِبود!!؟ (جلوتر می آید  قسمتی دیگر را نگاه میکند) اونجِه رِ نگاه کن . زیر اوُ درخت آکالیتوس کُلونِ، یادت میِه مریم خانُم! تُو خیابون ‌پشت مسجد صاحب الزِمون داربست زِدِه بودن؛ هرکسی یَم راه نِمِدِدَن ولی مُو رفتُم بِره ایکه لباس تَنُم بود بِچِه‌های سپاه عزتو احترامُمُ مِکِردَن.
 ای ... یادش بخیرعجب روزی بود ها ...
ایِ کوه های روبرو پر بود؛ تا چِش کار مِکِرد سیاهی مِزَد؛ از هرجایی که فکرشو مِکِردی آدم آمِدِه بود؛ از کرد و لر و عرب و ترک و بختیار بگیر تا ... اصلاً انگاری کل ایران آمِدِه بودن تا خدافظی کِنَن؛ اصلن جای سوزن اِنداختن نبود. ها بخدا!! خلاصه جونُم بِرَت بِگِه که جمعیت زیاد رِفتِه بود مویَم وسط همو فضای داربست گیر کِردِه بودُم نه راه پیش دِشتُم نِه راه پس؛ عجب روزی بود. ها بخدا !! یادُمَه خوردِم به اذون ظهر؛ بِچِه های سپاه با قوطی های آب معدنی شان وضو گرفتند ما هم همونجِه به همونا نماز جماعت خواندُم (نفسی چاق میکندکمی جلوترمیرود؛بیشتردقت میکندوبادست نشان میدهد) اونجِه رِ که میبینی چند نِفَر وایسادن درست بالای قبرشه، کناریش یوسف الهیه؛ حسین پسر غلامحسینی که مُگُفتن همیِه!! قبر پشت سریش حسین پورجعفریه؛ اوَ جلوترش که شمع گُذِشتن... یه نیمکِتَم کنار قبرشه شهید مغفوریه... ایِ شهید مغفوریم یَک انسان بزرگواری بوده ها... بخدا راست مُگم !!... یک جمله خیلی معروفیم داشت که مُگُفت " به هرکسی به چشم حقارت نگاه نِکُنِن شاید اویم یکی از اولیا الله بِشه" ای بِگِردُمت شهید مغفوری که ای جملَتِه باید با آب طِلا نوشت... خدا نور به قبرت بیِره. ( نگاهی به گنبد مسجد می اندازد؛ لحظه ای سکوت به آرامی برمی گردد به سمت جنازه ها؛ بالای سر آنها دو زانو می زند و می نشیند گویی چیزی به یادش می آید) ...  قربون امام رضا یَم بُرُم؛ ایِ گنبد مسجد مُو رِ یاد اقام اِنداخت (گوشه جنازه را باز می کند)
 خیلی دلُم گِرِفته مریم خانُم...خیلی... آخه وقتی تو پیشُم نیستی دیگه چی جوری تو ایِ شهر غریب زندگی کُنُم . دیگه چی جوری اینجِه نفس بِکِشُم!؟
چی شبایی که نِفَسات تنگ امد و خم به ابرو نِیاوردی؛ اوُ شبی که بستری شدی رِ یادت میه؟ مُو گفتم مُخوام نزدیکت بِشُم؛ راستش دلم نِیامد از بیمارستان دل بِکِندُم. نِمتِنستُم تنهات بِذِرُم همش فکر و خیالم پیش تو بود؛ رفتُم پیش بِچِه های جِهادی بیمارستان گُفتُم تو این اوضاع بتِنم دست به کمکی بِشُم ایجوری به شمام نزدیکُم شمام خیالت تخت مِشِه
تا ایکِه بعدِ نِماز مغرب و عشا دیدُم دیدُم چن بار تلفنم زنگ خورده!! از بیمارستان بود!! فوری زنگ زِدُم گفتن خودتِ زود بِرِسَن که عیالت حالش میزون نیس! مویَم هول کِردُم و با عجِله خودمو رسوندُم قسمت آی‌سی‌یو ...(باحسرت) ولی ... ولی دیدُم دیگه دیر رِفتِه..
وختی بهم گفتن عیالت مُرده راستش اولش باورُم نِرَفت ها بخدا ... باورُم نِرَفت. اصلن مِدِنی چشام سیاهی تاریکی مِرفت انگاری چخت بیمارستان رو سرُم مِچِرخید [گریه می‌کند] قِبول کن که باور کِردَنش بِرَم سخت بود؛ خُو نگرانت بودُم . یره خِبَر مرگ زنُمو بهم داده بودن نُمخواست ناراحت بشُم . نِمدِنی یک جوری رِفتِه بودُم کلا کن فیکون رفتُم . (اشک خودش را پاک میکند) اما یَک حس درونی بهم گفت هُو یَرِه آروم باش. یاد فرمایش آیت‌الله بهجت افتادُم که مُگُفت وختی کسی از عزیزانا فوت مُکُنِه، آیه استرجاع رِ بُخانِن. مُویَم «انا لله و انا الیه راجعون» رِ خواندُم. بیمارستانم که وضعیت خوبی نِداشت، بیمارایَ کرونایی آورده بودن اونجِه. پرستارا وُ کادر درمانی و رفقای طلاب جهادی هم جمع رِفتِه بودن.

مو درد سنگینی روم آمِدِه بود ولی با خودم گفتُم اگر بِزنُم زیر گریه حال ایِ بِچِه های بدبخت ایِ مریضا مخصوصا ایِ کرونایی ها بدتر مِره که ... چون بعضیاشا مِدِنستن که تو آی‌سی‌یو هستی همش احوالتِ مُپُرسیدن؛ به خودُم گُفتُم الگویُ  مُو حاج قاسم که رفت تو دل دشمن از مردم کشورش دفاع کِرد. حالا اگِه مُو گریه زاری مِکِردُم، روحیه ی مریضای بدبخت که بهم می ریخت مریم خانم جان (بغض گلویش را گرفته) اخه مُو داغ دیده بودُم ولی سعی کِردُم.  از اخر به خدا تُوَکل کِردم جلو گریَه مو گِرِفتُم. عادی رفتُم پیش بِچِه‌ها که بُگُم مُو امشب یکم ناخوش احوالُم بِرِه ی شیفت شب

پوریزد, [۱۰.۰۶.۲۰ ۱۷:۵۸]
نمیام اگه مِشِه یَک نِفَر دیگه رِ جایگزین کنِن، دیگه گریه هم نِکِردُم که چشام خیس بِشه، ولی احساس مِکِردُم بعضیاشا خِبَردار بودن ولی به روم نِیاوُردن . خلاصه از هَمَه شان خدافظی کِردُمو وعده هم دادُم که بازم مُرُم پیش شان. بعدش رفتُم یک گوشِه یِ دِنج و خِلوَتی تو حیاط بیمارستان گیر آوُردُم از تو گوشیم روضه حضرت زهرا رِ گوش مِکِردُم و آروم آروم گریِه مِکِردُم (گوشی خود را در می آورد روضه را می گذارد وکفن جنازه دیگر را باز می کند) مریم خانوم یادت میِه که قِرار بود اسم پسرمان رِ محسن بِزِرِم ؟ [گریه می‌کند] اَی خدا! چقدر سخته که کسی دور و برت نِبِشِه و تو بِخِی عزیزتو خاک کنی. بِرِه ی مُو که سخته ... به امام رضا سخته... اصلا مُو نِمِتِنُم... بُخُدا نِمِتِنُم ...
(صدای روضه که از گوشی پخش میشود اوج میگیرد؛محمد عبای خود را بیرون می اورد داخل قبر میرود،نور می رود صدای روضه قطع میشود)

"پایان"
نویسنده: رسول _ پوریزدی
خرداد ماه ۹۹_ کرمان

/اجرای این نمایشنامه منوط به اجازه کتبی از نویسنده این اثر میباشد/
۰۹۱۳۲۹۵۹۷۹۵_
۰۹۱۳۶۳۹۹۶۰۴_



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: